دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۰۳

Saba news

با یادداشت های روزانه من همراه باشید

اونها

سردرگمم ونمی دونم باید چی کار کنم.خسته ام از فکر کردن .خسته از گم بودن بین چند راهی ها.فکر اینکه دوباره پام رو بارم توی مدرسه برام استرس آوره.نیاز دارم با یکی که درکم می کنه حرف بزنم.نیاز دارم توی یه جای آروم باشم .جایی که اونها نیستن.جایی که صدای اونها نباشه.حایی که فقط هنر باشه و هنر.

ترسیدن

شب ها ،صبح ها و بعد از ظهر ها بدترین قسمت های روز واسه ی منن.نمیدونم چرا نمی تونم از زندگیم لذت ببرم؟من همه چیز دارم .همه چیز،ولی نمی تونم شاد باشم و نمیدونمم چرا!
تنها چیزی کته من رو آروم می کنه ستاره هان و ماه.
حدیدا حتی به صدای های کوچیک حساس شدم و واقعا روانم رو بهم می ریزن(حتی صدای کیبورد کامپیوتر)
خسته شدم از ترسیدن.ترسیدن از آینده.واقعا آینده چه جیز مزخرفیه.ای کاش می تونستم بی خیال باشم و در لحظه زندگی کنم.

اسارت

سردرگمی و تردید و افکار مانند غول هایی عظیم الجثه من را به بند کشیده اند.دست و پا می زنم ،فریاد می کشم،ناسزا می گویم؛اما شرایط تغییر نمی کند.از دست و پا زدن،از خودم،از باتلاقی که در آن گرفتارم متنفرم.کاش خدا منجی من شود.کاش می توانستم دست خود را به سوی او دراز کنم؛اما غل و زنجیر ها به دور من پیجیده شده اند و دستانم را گرفتار کرده اند.آنقدر فریاد زدم که دیگر صدایی برایم نمانده تا درخواست کمک کنم.
من نا امیدم.نا امید از خودم که چرا گول خوردم.چرا گول آن سه غول وحشتانک را خوردم. چرا با آن ها همراهی کردم و چرا از آن ها غافل شدم.غفلت بی جای من موجب اسارت من شد.

خودکشی

یکی از تجربه هایی که من توی پروسه بیماریم داشتم ،تمایل به خودکشی بود.اولین بار این تمایل رو وقتی کنار خیابابان ایستاده بودم تجربه کردم.اون لحظه در ذهنم چه می گذشت؟تنها یک چیز،پایان.تمام وحود من خواستار پایان بود.در تک تک سلول هایم می دانستم که دیگر تحمل این رنج را ندارم.اولین قدم رو که برای اقدام برداشتم به خودم اومدم.ترسیدم از افکارم و  از این که برای چند لحظه کنترلم را از دست داده بودم.چیزی که باعث شد برم سراغ روانشناس "کتاب جایی که عاشق بودیم" نوشته جنیفر نیون بود.راستیتش حتی یک لحظه هم به خاطر خودم نرفتم پیش روانشناس.تصور اینکه اطرافیانم بعد من چی میکشن باعث شد که جلساتم رو شروع کنم و الان حالم خوبه.یکی از چیز هایی که همیشه به خاطرش خدا رو شاکرم خوندن اون کتاب بود.

یه روز کاملا معمولی

امروز یه روز کاملا معمولی بود مثل همیشه ساعت ۱۱ بیدار شدم.نماز خوندم.کمی اهنگ گوش دادم.سریال فرندز رو دیدم.رفتم دکتر بعد از دکتر رفتم کلاس بدمینتون و بعد بدمینتون رفتم کلاس زبان.خسته و کوفته رشیدم خونه.شام خوردم کمی کتاب خوندم.با مامانم حرف زدم و الان دارم آماده خواب میشم.
شب بخیر 

یک حبه شعر

اشک حسرت چهره ام را می گداخت 
دیگر از غم طاقت و تابم نبود 
زان که در این کوره راه زندگی
آسمانم بود و مهتابم نبود!


پرده جان کاه ظلمت را بسوز!
ای دل من،شعله آهت کجاست؟

جانم از این تیرگی بر لب رسید
آسمان عمر من!ماهت کجاست


فریدون مشیری

زندگی حوصله سر بر

ازوقتی مرخصی گرفتم هیچ کاری برای انجام دادن ندارم.راستیتش نمی شه گفت هیچیه هیچی.فقط روز های زوجم با کلاس بدمینتون و زبان پر شده.این چند وقته هم علاقه مو به کلاس زبان از دست دادم و به زور توی کلاس ها شرکت می کنم.متاسفانه ذخیره کتابام هم ته کشیده و عملا خوشی از روزگارم حذف شده.
{مهسا (خواهرم)همین حالا دو بار از پنجره تف کرد پایین:/واقعا چندشه!}
یه چیزی رو بهتون بگم؟
این چند وقته فقط به امید خواب روزامو می گذرونم.در خواب و رویا همه چیز امن و امان است و هیج اتفاقی نمی تواند به شما آسیب برساند.آره خواب منطقه امن من است.هیچ دغدغه ای هیچ فکری دیگر نمی تواند من را آزار دهد.روز ها به خاطر اینکه مجبورم از خواب برخیزم ناراحتم و شب ها به خاطر اینکه می توانم بخوابم شادمان.البته باید گفت قبل از اثر کردن قرص ها زیاد خوابیدن برام جذاب نبود چون همش کابوس می دیدم اما الان با وجود قرص ها شب ها خواب های شیرین و خوبی می بینم(اغلب)
خودم فکر می کنم اگه برای روز هام کاری می داشتم دیگه روزامو به امید خواب شب نمی گذروندم .
خستم از خودم ،از زندگیم ،از آدمای زندگیم ،از اینکه مجبورم ازشون شرایطم رو پنهان کنم چون می دونم قدرت درک شرایط من رو ندارن و قطعا پشت سرم حرف در می یارن.اون وقت ها که زیاد حالم خوب نبود همش آرزو می کردم ای کاش به یک کما برم و وقتی بیدار شدم همه چیز درست شده باشه،همه چیز روی روال افتاده باشه .
ولی خب بیاید خودمون رو گول نزنیم هیج کس نمی تونه با یک گوشه نشستن به شرایط بدش غلبه کنه و آدما باید برای خلاصی از حال بدشون تلاش کنن.

صبا کیست؟(2)

سال تحصیلی دهم شروع شد و من توی رشته ریاضی توی یه مدرسه دولتی ثبت نام کردم.همه چیز خوب بود تا اینکه بیماری اضطراب و افسردگی من عود کرد و همین موجب شد که من تقریبا بیشتر سال تحصیلی رو مدرسه نرم.نمرات عالی من همشون افت کردن و معدل ترم اول امتحانات رو زیر 10 گرفتم.
توی تک تک روز ها خیلی به من همینطوری سخت می گذشت مدرسه هم باعث می شد سخت تر بگذره.
خلاصه؛بگذریم.
این قضایای همینطوری ادامه داشت تا اینکه من تصمیم گرفتم که رشته مو عوض کنم و اولین قدم برای من مرخصی تحصیلی بود.مرخصی تحصیلی گرفته شد اما اینکه می خوام چه رشته ای برم مشخص نشد(متاسفانه)
چند تا گزینه روی میز بود:1_معماری داخلی_2_تربیت بدنی_3_مدیریت قنادی.
راستیتش من اول دوست داشتم برم معماری داخلی اما با مشورتی که با کادر مدرسه انجام دادم تصمیم بر این شد که برم ریاضی(متاسفانه)من عاشق معماری اسلام ام و دوست دارم توی هیمن زمینه فعالیت کنم

ترس و سردرگمی

از وقتی که مرخصی تحصیلی گرفتم حدود ۳ هفته می‌گذره.از اون موقعه تا الان من سردرگمم.نمی دونم باید چی کار کنم.حتی نمی دونم باید چه رشته ای برم.همه چیز من رو می ترسونه و تردید توی دلم می اندازه.مامانم میگه بهتره تربیت بدنی رو انتخاب کنم.خودم؟خودم نمی دونم.کمی به رشته معماری فکر کردم و به نظرم جالب اومد ولی بازهم تردید در دلم لونه میکنه و همش توی گوشم می‌خونه:" اگه خوشت نیاومد چی؟اگه استعداد نداشتی چی؟"

صبا کیست؟

من توی 12آبان 1386 توی یه روز برفی به دنیا اومدم.توی یک خانواده متوسط رشد کردم و الان 16 سال دارم(البته اگه نیمه دومی بودنم رو حساب کنید 17 سال میشه).از بچه گی عاشق قصه و کارتون بودم و به خاطر اینکه هیچ دوستی نداشتم همیشه در حال بازی با شخصیت های داستانی و کارتونی بودم.
زندگی من به همین منوال ادامه داشت تا اینکه وقتی 9 سالم بود با دنیای کتابا آشنا شدم و باید اعتراف کنم که چه دنیای شگفت انگیزی هم بود.اولین کتابی که خوندم مجموعه کتاب "جودی دمدمی " از مگان مک دونالد بود و این مجموعه کتاب دنیای خیالی من رو وسیعتر کرد.
از روابط اجتماعیم اگه بخوام براتون بگم،باید بگ توی بچگی افتضاح بود و یه جورایی بچه ننه بودم؛ اما هر چقدر بزرگتر شدم اجتماعی تر شدم و دوست و رفیق های بیشتری پیدا کردم.اوضاعم تو مدرسه عالی بود همیشه جزو دانش آموزای برتر کلاس بودم ولی دلیل محبوبیتم توی کلاس بیشتر به خاطر کتاب خوندم بود و معلم کلاس شیشمم همیشه به خاطر همین من رو تشویق می کرد تا کتابای بیشتری بخونم.
گذشت و گذشت تا اینکه وارد دبیرستان شدم.مدرسه ای که می رفتم وحشتناک سخت گیر بودن و از اونجایی که دوره دبیرستان رفتن من همراه با دوره کرونا شد قضیه مهلک تر و سخت تر شد.روز شب کارم شد درس خوندن تا دو سال به همین منوال بود من مهمانی ها رو می پیجوندم تا بتونم بیشتر درس بخونم و کم کم عصبی و مضطرب شدم.
توی تابستون بود که ذیگه تاب نیاوردم و یک ماه مونده با شروع مهر مدرسه مو عوض کردم.توی مدرسه جدیدم ،نه بزارید اصلاح کنم ،مدرسه نه چاله میدونی که می رفتم واقعا بهم خوش می گذشت.دیگه  از تا سر حد مرگ در سخوندن خبری نبود.مدرسه به فعالیت های فرهنگی و تفریحی دانش آموزا خیلی اهمیت می داد. البته بزارید بگم چرا به اونجا میگم چاله میدون.توی مدرسه هر روز دعوا بود. یه کلاسی هم بود به اسم کلاس "نه دو" لاتِ لاتا اونجا بودن هر روز دو جناح لاتا با هم دیگه دعوا می کردن.حالا سوال می پرسین ما چی کار می کردیم؟ما تماشا میکردیم و لذت می بردیم.بله به جرعت می تونم بگم سالی که توی اون مدرسه گذروندم از بهترین سالهای عمرم بوده.


ادامه دارد...